قائم فرهنگ مهدویت
قائم : فرهنگ مهدویت
مرور هفتاد و دو ساعت پایانی حاج قاسم، ۱؛

درخواست چندباره نخست وزیر عراق برای دیدار با سردار

درخواست چندباره نخست وزیر عراق برای دیدار با سردار

به گزارش قائم، با محاسبات میلی متری برنامه هر سفر را می ریختند. بنا بر درخواست چند باره دکتر عادل، حاجی پس از بررسی همه جانبه اوضاع، برنامه سفر را ریخت.



خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_ الناز رحمت نژاد: «قرار بود حاجی دوشنبه برود سفر که برنامه یک روز عقب افتاد. مدتی بود که دکتر عادل عبدالمهدی نخست وزیر عراق پیغام داده بود می خواهد سردار سلیمانی را ببیند. از طرفی در سوریه هم مواردی بود که باید خود حاجی برای رسیدگی به آنها می رفت.
برای هر سفر، حاجی خودش بررسی می کرد که الآن ضرورتی دارد یا نه، اولویت کجاست، ملاحظات هر سفر چیست و…. با محاسبات میلی متری برنامه هر سفر را می ریختند. بنا بر درخواست چند باره دکتر عادل، حاجی پس از بررسی همه جانبه اوضاع، برنامه سفر را ریخت. او به خوبی می دانست که وضعیت عراق بسیار ملتهب است؛ اما باید حتما این سفر می رفت.
یکشنبه با همه بچه ها تماس گرفت و اظهار داشت که فردا به منزلشان بیایند تا باردیگر آنها را ببیند و خداحافظی کند. این برنامه همیشگی شان بود که پیش از هر مأموریت حاجی، دور هم جمع شوند و از او خداحافظی کنند.
دوشنبه بود که صدای زنگ در خانه به صدا درآمد. بچه ها برای تولد مادرشان کیک خریده بودند و با هم قرار گذاشته بودند که مادرشان را غافل گیر کنند. حاجی هم حسابی غافل گیر شد. خودش با آنها تماس گرفته بود که بیایند؛ اما انتظار تولد گرفتن را نداشت.»
***
کتاب «عزیز زیبای من» مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی را شامل می شود. این کتاب نوشته زینب مولایی است و توسط بنیاد حفظ و نشر آثار سپهبد شهید قاسم سلیمانی انتشار یافته است. کتاب یاد شده به مرور خاطرات حاج قاسم و دوستان شهیدش اختصاص دارد. چهارمین سالگرد شهادت سردار قاسم سلیمانی، روز جهانی مقاومت و هفته مقاومت، بهانه خوبی است تا مطالبی را از این کتاب که در رابطه با ۷۲ ساعت پایانی عمر دنیایی حاج قاسم هستند، مرور نماییم.
این خاطرات منبع اقتباس مستند سینمایی «پرواز ۱: ۲۰» به کارگردانی مهدی نقویان بودند.
در ادامه مشروح قسمت اول این گزارش را می خوانیم؛
بعد از ۲۲ روز مأموریت چهارشنبه بود که برگشت. پیش از آمدن تماس گرفت و اظهار داشت: «همگی برین کرج، من هم خودم رو می رسونم.» به برادرش هم زنگ زد و اظهار داشت که آنها هم بیایند. می خواست همه خانواده را یک جا ببیند. دلش برای همه تنگ شده بود. بچه ها هم که مدت طولانی بود او را ندیده بودند، همه با اشتیاق فراوان دور هم جمع شدند، همه بچه ها و نوه ها. برادرش سهراب هم با خانواده آمد. سر قرار جمع شدند تا حاجی هم خویش را برساند. همانطور که وعده کرده بود، بموقع رسید. آن روز که دور هم جمع شده بودند، حاجی با تمام روزهای دیگرش فرق داشت. از بهار سال ۱۳۹۸ کلاً حال و هوایش فرق کرده بود و این را بچه ها به وضوح از از رفتارهایش می فهمیدند. حاجی که همیشه از عکس گرفتن فراری بود و تا دوربین فاطمه را می دید که رویش زوم شده، سریع فرار می کرد یا شکلک در می آورد تا عکس او را خراب کند، این دفعه لبخندی دلنشین صورتش را پوشاند و اظهار داشت: «بذار برم بشینم بین این درخت ها که شکوفه دادن، بعد تو از من عکس بگیر.»
لبخند می زد و فاطمه تصاویری را که همیشه دوست داشت از لبخند بابا ثبت کند، می گرفت. با این که ته دلش از خودش می پرسید: «چطور این دفعه بابا راضی شده به عکاسی؟»
بعضی مواقع هم به صورت علنی حرفش را می زد؛ مانند آخرین فاطمیه ای که در کرمان مراسم داشتند و حدود ده هزار نفر برای مراسم آمده بودند. حاجی یک دفعه بلندگو را گرفت و بدون مقدمه اظهار داشت: «خواهرها و برادرها! ازتون خواهش می کنم اگه این مراسم رو می یایین، به خاطر حضرت زهرا بیایین! چون من سال دیگه نیستم!» آخرین فاطمیه ای که در کرمان مراسم داشتند و حدود ده هزار نفر برای مراسم آمده بودند. حاجی یک دفعه بلندگو را گرفت و بدون مقدمه اظهار داشت: «خواهرها و برادرها! ازتون خواهش می کنم اگه این مراسم رو می یایین، به خاطر حضرت زهرا بیایین! چون من سال دیگه نیستم!»
قرار نبود باردیگر به سفر برود؛ اما هنوز نیامده، برنامه ای پیش آمد که مجبور شد برای هفته بعد قرار سفر بگذارد. بچه ها که مبحث را فهمیدند، خیلی بی قراری کردند. هنوز دو روز نشده بود از سفر برگشته بود، حالا باید باردیگر می رفت. با این که همه اعضا خانواده از اول با این سفرها و نبودن ها و دلهره ها آشنا بودند، چه زمان جنگ که حاجی مدام در جبهه بود و چه پس از جنگ که در جبهه های مختلف فعالیت داشت؛ اما این نبودن ها هیچگاه برای هیچ کدامشان عادی نشد. نبود پدر آزارشان می داد و دائم در دلهره و نگرانی به سر می بردند. سال ها بود که صدای زنگ تلفن، صدای زنگ خانه، شنیدن خبرهای متعدد از منطقه و… برایشان شبیه کابوس بود.
حسین وقتی دور او را خلوت دید، رفت پیشش و اظهار داشت: «بابا می شه این سفر رو نرین؟! اوضاع عراق خیلی آشفته ست، ما واقعاً نگرانیم!»
حاجی سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد: «دیگه شما باید خودتون رو آماده کنین از من دل بکنین!»
حسین که در شوک فرو رفته بود، دیگر چیزی نگفت و تلاش کرد خیلی به این حرف پدر فکر نکند. همه اعضای خانواده به این سفر حس بدی داشتند؛ یک جور نگرانی عجیب که جنسش با نگرانی های قبلی فرق داشت.
قرار بود حاجی دوشنبه برود سفر که برنامه شأن یک روز عقب افتاد. مدتی بود که دکتر عادل عبدالمهدی نخست وزیر عراق پیغام داده بود که می خواهد سردار سلیمانی را ببیند. از طرفی در سوریه هم مواردی بود که باید خود حاجی برای رسیدگی به آنها می رفت.
برای هر سفر، حاجی خودش بررسی می کرد که الآن ضرورتی دارد یا نه، اولویت کجاست، ملاحضات هر سفر چیست و…. با محاسبات میلی متری برنامه هر سفر را می ریختند. بنا بر درخواست چند باره دکتر عادل، حاجی پس از بررسی همه جانبه اوضاع، برنامه سفر را ریخت. او به خوبی می دانست که وضعیت عراق بسیار ملتهب است؛ اما باید حتما این سفر می رفت.
یکشنبه با همه بچه ها تماس گرفت و اظهار داشت که فردا به منزلشان بیایند تا باردیگر آنها را ببیند و خداحافظی کند. این برنامه همیشگی شان بود که پیش از هر مأموریت حاجی، دور هم جمع شوند و از او خداحافظی کنند.
دوشنبه بود که صدای زنگ در خانه به صدا درآمد. بچه ها برای تولد مادرشان کیک خریده بودند و با هم قرار گذاشته بودند که مادرشان را غافل گیر کنند. حاجی هم حسابی غافل گیر شد. خودش با آنها تماس گرفته بود که بیایند؛ اما انتظار تولد گرفتن را نداشت…
زینب به مادرش سفارش کرد برای رفتن بابا او را بیدار کند تا خودش از زیر قرآن ردش کند. ۵ بامداد بود که مادر برای نماز بیدارش کرد. زینب معمولا وقتی می دانست پدرش عازم سفر است، پس از نماز دیگر نمی خوابید.
زینب نمازش را خواند و رفت پیش حاجی. حاجی داشت ساکش را می بست. همانطور که وسایلش را داخل کیف می گذاشت، سفارش یکی از خانواده های شهدا را که به مشکلی برخورده بودند، به زینب کرد. بعد هم به او سپرد که حتما کارشان را پیگیری کند تا زود مشکلشان برطرف شود. چند بار هم تصریح کرد: «یادت نره ها بابا! من از در خونه رفتم بیرون، نگیری بخوابی تا لنگ ظهر، کار اون بنده خدا یادت بره!»
حاجی رفت توی اتاق. لباسش را پوشید و ساکش را برداشت. زینب همراه او تا پایین رفت و بابا را از زیر قرآن رد کرد. حاجی سه بار قرآن را بوسید و خداحافظی کرد و رفت.
حدود ساعت ۱۱: ۳۰، ۱۱ بود که آقای پور جعفری با زینب تماس گرفت و اظهار داشت: «سریع بیا خونه، حاجی یه کم کارش طول کشیده، دوست داره ناهار رو با شما بخوره، خودت رو برسون.»
حاجی و حاج خانم به همراه زینب و رضا دور هم نشستد سر سفره و ناهار خوردند. تلفن خانه هم مدام پشت سر هم زنگ می خورد. معمولا تلفن ها را یا زینب جواب می داد یا رضا. چون آنها همه را می شناختند و می دانستند کدام تلفن ضروریست و باید حتما گوشی را به پدرشان بدهند و کدام خیلی ضرورتی ندارد. پس از ناهار باز هم تلفن به صدا درآمد. زینب بلند شد و به تلفن جواب داد. ابومهدی بود. با هم صحبت کردند. زینب همیشه خیلی سر به سر ابومهدی می گذاشت. بابت پیروزی های حشدالشعبی به ابومهدی تبریک گفت و او هم با خنده جواب داد؛ اما یک دفعه لحنش جدی شد و اظهار داشت: «حاجی هست؟ من یه کار ضروری باهاشون دارم.» زینب سریع پدرش را صدا زد. حاجی کمی با او صحبت کرد و چند تا قرار با هم گذاشتند و خداحافظی کردند. تلفن را که قطع کرد، آمد رو به روی تلویزیون، روی مبل دراز کشید. از شدت خستگی چشم هایش مدام بسته می شد؛ اما به زور باردیگر باز می کرد. در یک ماه اخیر فشار کاری اش آنقدر زیاد بود که شب ها یکی دو ساعت بیشتر نمی خوابید. پاهای حاجی همیشه از شدت درد همیشه کبود بود. عوارض شیمیایی هم گاهی به آن اضافه می شد و درد را بیشتر می کرد. هم در دوران دفاع مقدس شیمیایی شده بود، هم دو بار در حلب سوریه. پاهایش تاول می زد و اذیتش می کرد. حاجی هر بار که به منطقه می رفت، عوارضش تشدید می شد و باید آنتی بیوتیک می خورد و استراحت می کرد تا کمی بهتر بشود… پاهای حاجی همیشه از شدت درد همیشه کبود بود. عوارض شیمیایی هم گاهی به آن اضافه می شد و درد را بیشتر می کرد. هم در دوران دفاع مقدس شیمیایی شده بود، هم دو بار در حلب سوریه. پاهایش تاول می زد و اذیتش می کرد. حاجی هر بار که به منطقه می رفت، عوارضش تشدید می شد و باید آنتی بیوتیک می خورد و استراحت می کرد تا کمی بهتر بشود
حاج خانم کنار سینی ای که قرآن را داخلش گذاشته بود، یک لیوان شربت گذاشت. حاجی شربت را نوشید و تشکر کرد. زینب اظهار داشت: «بابا شما قول پنج شنبه رو دادین ها. زود برگردین.»
«بابا من دو روزه می رم. یه مشکلی هست، حل می کنم و بر می گردم.»
همانطور که کفش هایش را می پوشید، به حاج خانم سفارش هایی کرد. زینب چادرش را سر کرد تا همراه او جلوی در برود. رضا هم وسایل حاجی را گرفت تا ببرد توی ماشین. زینب هربار برای حاجی سه مرتبه آیت الکرسی می خواند. در را می بست و از پشت در برایش می خواند و به سمتش فوت می کرد. این دفعه هم داشت در را می بست و زیر لب آیت الکرسی می خواند که حاج قاسم اظهار داشت: «زینب بابا…»
زینب که صدای پدر را شنید، سریع در را باز کرد و به او خیره شد. حاجی بی مقدمه لبخندی زد و اظهار داشت: «… من بسیاری از تو راضی ام. تو دختر خوبی هستی. بهت افتخار می کنم.» زینب خشکش زد. این با خلق و خوی پدرش خیلی متفاوت بود. تاکنون نشده بود جلو دیگران از فرزندان خودش تعریف کند. همیشه به همه می اظهار داشت: «بچه های شما بهتر از بچه های من هستن.» اما این دفعه داشت جلوی همه از زینب تعریف می کرد.
زینب به سختی جواب داد: «من؟ من سبب افتخار شمام؟ شما سبب افتخار منین! من اصلاً کی باشم که شما این حرف رو به من بزنین؟!»
تمام صورت حاجی را لبخندی شیرین پوشاند. انگار از حرفی که زده بود، راضی و خوشحال بود. سوار ماشین شد و رفت. زینب همین که در را بست، به مادرش نگاه کرد و ناخودآگاه اظهار داشت: «حس می کنم بابا می خواد شهید بشه.»
ادامه دارد…


منبع:

1402/10/13
13:48:22
5.0 / 5
364
تگهای خبر: برنامه , دكتر , دین , سفر
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۲ بعلاوه ۳